مرگ سخنور
خدایا !
این چه حال است ؟
باز خبر آمد، که صاعقه ی مرگ به نامردی، گلوی سخنور شوریده ای را فشرده و بر شمار خفتگان در گورستان غربت، یک دگر را افزوده است !
ای مرگ، ای واژه ی منفور، ای دشمن زندگی !
چرا نا بهنگام به بستان تغزل هجوم بردی واز شمار فرزانگان، قامت فرهیخته مردی را شکستی ومجلسیان را در ماتم مرگش نشاندی ؟
هان ، ای مرگ !
آیا آگاه نبودی که آن مرد اندیشه ، مدت ها قبل ، د راوج اند وه
ودلخستگی ، ثقلت تأثیر گرد افسردگی و تلخی درماندگی ناشی از
بی محتوایی گذشت روزگار در دیار غربت را این گونه به تصویر کشیده بود؟
خدا وندا، خداوندا، خداوند !
به دوشم غم شد، کوه دما وند
سر آمد زندگی با رنج و غربت
نمی خواهی مرا یک لحظه خرسند
آری ، ای مرگ !
آن سخندان دبستان عشق به انسانیت، از چند صباحی افسرده بود، زیرا که باغ را در بهار، افسرده یافته بود !
گل ناورد به بار، این باغ دربهار
دارد به دل شرار، این باغ دربهار
ازخون دل وضویش، صد گریه درگلویش
از هرچه خنده بیزار، این باغ دربهار
پروانه و پرنده ، از ساحتش رمنده
غمگین وسوگوار، این باغ دربهار
هنگام نوبهاران، آزارد ش زمستان
زرد و زبون وزار، این باغ در بهار
نی باشدش سرودی، نی آیدش درودی
نفرینی سزاوار، ا ین باغ در بهار
داری اگر هوا یش، یک شاخه گل برایش
افسرده است و بیمار، این باغ در بهار
دارد بسی شکایت، خواند بسی حکایت
ازدست روزگار ، این باغ در بهار
بستند اگرچه راهش، سوی خدا نگاهش
شب را نشسته بیدار، این باغ در بهار
مهتاب را ستوده، خورشید را کشوده-
آغوش انتظار، این باغ در بهار
ولیک ، ای مرگ !
باید بدانی که آن نغمه سرای دلهای عاشق، هرگز نه مرده است و نخواهد مرد!
آری ! اوزنده است ، زنده ی جاوید !
درچراغ شعر روشن است، درآسمان تغزل، خورشید وار می درخشد!
دربزم یاران سرود خوان، باسروده هایش حضور می یابد !
دراشعار واقعیت گرای خود که قرار و آرام زندگی را بر تقوا فروشان ریاکار، حرام ساخته است، زنده است !
درغزل های ناب ، با خود ستایان که در بازار حیله گری متاع ظاهر پرستی را به معامله گذاشته اند، درستیز است !
در چکامه ی " فصل یاوه " با فرهنگ ستیزان بزدل ، با دشمنان حقیقت ، با تاراجگران دانش ، درنبرد است!
میدهد گلهای زیبا را به باد
فصل یاوه، فصل وحشت، فصل باد
کس نمی گوید به آزادی سخن
گرچه انسان در ازل آزاد زاد
بر سر بلبل چه آمد، ای دریغ
که آشیان خویشتن برباد داد
ازپرنده، نغمه ی موزون مخواه
روزگارش، مهر برلب برنهاد
رخت بست ازخانه های ما دگر-
لحظه های دلپذیر و روح شاد
برسر اینان ، بیاور ای خدا
روزگار قوم لوط وقوم عاد
درشعر" کارنامه ی شداد " دراوج خلاقیت شاعرانه ، برشگوفه های برباد رفته باغ، تجدید حیات دوباره را بشارت داده است !
ای آنکه قطع، قامت شمشاد میکنی
شخص که را، زکرده ی خود شاد میکنی؟
فردا ، هزار سرو دلاورکند پدید
این باغ پرشگوفه که برباد میکنی
داری تبر به دست و خودی ازتبار بوم
ویرانه، خانه ، خانه آباد میکنی
درکام خود فروکشد ت ای ابی لهب
آتشفشان فتنه که ایجاد میکنی
خشم خدای میکند ت سرنگون که تو-
تکرار کارنامه ی شداد میکنی
داد گل وگیاه ستاند خدا زتو
دربارگاه داد تو بیداد میکنی
فریاد بندگان خدا تا فلک رسید
گوش کجا به ناله و فریاد میکنی
در " پدیده " در نبشته ی " سوگنامه ی رستم و سهراب " هنوز پژواک صدای نگارشگر آن طنین انداز است که از احترام خاص به استاد طوس وعظمت شاعرانه ی آن سخن می گوید !
پس :
ای مرگ !
آن سخنور دلها زنده است !
زنده است !